دختر پول پرست
تاجر ثروتمندی که فقط یک دختر بیشتر نداشت، او را شوهر داد و سپس تمام ثروت خود را، از منقول و غیر منقول، به آن دختر بخشید. چون کار انتقال اسناد پایان یافت، دختر نمک نشناس و داماد، آسوده خاطر شدند و بنای بد رفتاری و بد اخلاقی با آن پیرمرد را گذاشتند و دیگر هیچ اعتنایی به او نمی کردند.
بازرگان بیچاره تدبیری اندیشید و برای زمان کوتاهی، مبلغ زیادی سکه طلا از یکی از دوستان خود، مخفیانه امانت گرفت. سپس آنها را به اتاق خود آورد و مشغول شمردن آن سکه ها شد، به طوری که صدای شمارش پولها به گوش دختر و دامادش می رسید.
آنها با عجله پیش پدر آمدند و پرسیدند: این سکه های طلا متعلق به کیست؟
بازرگان گفت: این صندوق آهنی که در گوشه ی اتاق است، مملو از این پولهاست و من این سکه های طلا را برای روز مبادا ذخیره کرده ام!
دختر و داماد پولدوست و طمعکار، برای رسیدن به پولها از آن روز به بعد، بر احترامات پدر افزودند و با کمال جانفشانی به خدمتگزارریش می پرداختند، تا گاهی که زمان مرگش فرا رسید و دیده از جهان فرو بست.دختر طمعکار به کمک شوهرش، پدر خود را با احترام و شکوه بسیار به خاک سپردند و با شتاب بر سر صندوق آمدند و آن را گشودند. ولی با کمال شگفتی، آن را پر از سنگ یافتند. در روی آن سنگها، یادداشتی بدین مضمون قرار داشت:
“این سنگها، برای سنگسار نمودن کسانی است که بی احتیاطی کرده و پیش از مرگ، تمام ثروت خود را به دیگران ببخشند".