دختر خود پسند
دختری تازه شوهر کرده و به خانه ی بخت رفته بود. اما از بس که بازیگوش و لجباز بود، توی خانه ی پدرش هیچ هنری یاد نگرفته بود. یک روز شوهرش به او گفت: یک دمپخت عدس و کلم بپز. دخترک که بلد نبود چه بایدش کرد، پیش پیرزن همسایه رفت و گفت: می خواهم دمپخت عدس و کلم بپزم، چه کارش کنم؟ پبرزن گفت: ننه جان! اول برنجش را خوب پاک کن و چند مرتبه با آب آن را بشوی.
دختر گفت: خودم می دانم!
بعد گفت: پوست کلم را بگیر و عدسها را نیز ریگ شور کن! هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود که باز گفت: خودم می دانم! پیرزن حوصله کرد و گفت: گوشت را تکه تکه کن و بعد آن را بشوی.
باز دخترک نگذاشت حرف پیرزن تمام بشود، گفت: این را هم می دانم!
پیرزن دنیا دیده، فهمید که دخترک توی خانه تربیت نشده و چیزی یاد نگرفته و خیلی هم مغرور است، اما هیچ به روی خودش نیاورد و گفت: وقنی که عدس پخته شد و برنج دانه آمد، همین که دیدی آبش دارد جمع می شود، دورش را بالا بکش…!
دخترک دوباره با بی حوصلگی وسط حرف پیرزن دوید و گفت: این را هم می دانم!
صحبت که به این جا رسید و پیرزن دید فایده ای ندارد که به چنین دخترک فضولی نصیحت کند و چیز یاد بدهد، گفت: جانم! حالا که خودت می دانی، یک خشت خام هم بگذار روی دیگ و برنج دم کن!
دختر سبکسر گفت: خودم می دانم!
شب که شوهر به خانه آمد، دخترک دمپخت را سر سفره آورد. همین که شوهر یک لقمه توی دهانش گذاشت، دید این دمپخت عدس و کلم نیست، بلکه دمپخت گل و ریگ است. چوبی برداشت و به جان دخترک افتاد و حالا نزن کی بزن! دخترک گفت: به خدا من تقصیری ندارم، پیرزن همسایه این طوری یادم داد.
مرد پیش پیرزن همسایه رفت تا از او گلایه کند. پیرزن گفت: خودم می دانم. من هر چه به این دختر خودخواه گفتم این طوری کن، گفت خودم می دانم. من هم برای این که درس عبرتی به او داده باشم، گفتم حالا که خودت می دانی، یک خشت خام هم بگذار روی دیگ!