خاطره ای از شهید ابراهیم هادی(دو برادر)
برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم ،طبق روال و سنّت مردم آنجا،مراسم ختم از صبح تا ظهر بر گزار می شد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آورند! با شستن دست های آنان،مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستیم.
ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.
شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدّی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش،هیچی نگو!
بعد ابراهیم به طرف من بر گشت.خیلی شدید و بدون صدا می خندید.
گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!
چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر
آب گرفت و…
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد .
گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه!بعد چفیه ام را دادم که سرش
را خشک کند!
در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گو دینی پس از چند
روز مأموریت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند.از اینکه آن ها
سالم بودند خیلی خوشحال شدیم.
جلوی مقر شهید اندرز گو جمع شدیم. دقایقی بعد ماشین آن ها آمد و
روبوسی کردند.
یکی از بچه ها پرسید:آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند.
ابراهیم مکثی کرد، در حالی که بغض کرده بود گفت: جواد! بعد آرام به
سمت عقب ماشین نگاه کرد.
یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل
بچه ها گرفته بود.
ابراهیم ادامه داد: جواد …جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد
چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشین
رفتند! همینطور که بقیه هم گریه می کردند، یکدفعه جواد از خواب پرید!
نشست و گفت: چی، چی شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد.
بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند. اما
ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان!