یوسف زهرا
می گویند: بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند:
هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود.
هر گلی بوی خویش را دارد. یوسف عزیز مصر بود، یوسف عزیز یعقوب بود. ولی تو عزیز دل زهرایی _عزیز دل امیرالمومنین.
تو عزیز دل پدرت حسن عسگری هستی. همانی که از این زندان هب آن زندان می بردند. همانی که زنجیر به دستان او
بستند. تو فرزند همان پدری، تو فرزند آنی که حرمش را ویران کردند. تو فرزند همانی که…
خوشا روزی که باشیم یاور او
به مانند گدایان بر در او
مهدی جان، من گدای گدایان درت می شوم.
مهدی جان، جانم فدای یک تک نگاهت باد، فدای یک زیر چشمی ات فدای آن خال مشکینی که روی گونه ات نشسته است.
کاش آن خال می شدم و بر گونه ات می نشستم،
کاش آن عبایی می شدم و بر دوشهایت می نشستم. کاش آن شال سبز رنگت می شدم و دور گردنت حلقه می زدم.
اصلاََ ای کاش خاک کف پاهایت. پاهایی که سرزمین غربت را پیموده ، می شدم زیر پاهایت…
کاش شود وقتی که بیایی دستم را به سوی تو دراز کنم و دستگیرم شوی و از من دستگیری کنی.
کاش آن چهرۀ منیرت را ببینم. آن چهره ای که سراسر نور است.
اما می آیی و من می دانم می آیی